در مرز انسانیت
تابستان سال گذشته، باید برای معاینه فنی و تعمیر ماشینم به یکی از نمایندگیهای شرکت سازنده مراجعه میکردم. کمی قبل از ساعت هفت صبح به نمایندگی رسیدم و در صف انتظار ایستادم. مشاهداتی که در حین انتظار داشتم، به یکی از خاطرات جالب من تبدیل شد. مردی از اصناف و کسبه همان منطقه، مقداری نان خشک ریز شده و احتمالا گندم در کنار پیاده رو ریخت و داستان از همین جا شروع شد. گنجشکها و کبوترها به مرور گرد این سفره جمع شدند و از مهر آن مرد شریف، بهرهمند شدند. این جمع شدن چنان به سرعت انجام شد، که میشد برداشت کرد که آن مرد، هر روز این کار را انجام میدهد. خوش به حال ایشان و افرادی که چنین عادات پسندیدهای دارند.