آرزوی ساعتساز نابینا
سالهای پایانی جنگ و آژیرهای وضعیت قرمز را، کم و بیش به یاد دارم. حقیقتا روزهای سختی بودند. خانه ما تا ۱۵ سالگی من، در غرب تبریز و نزدیک یک کارخانه کبریتسازی بود. برجهای صنعتی این کارخانه، که شبیه آدمکهای بزرگ بودند، در هنگام غروب آفتاب، منظره هولناکی داشتند. ۸ یا ۹ ساله بودم و هنوز فکر میکردم که یکی از آن آدمکها، صدام است؛ ترس عجیبی داشتم. عمیقا معتقدم که جنگ، بزرگترین آفت بشریت است و امیدوارم، نه در ایران و نه در هیچ کجای جهان، جنگی در نگیرد.