حکایت شهادت دادن دو کبک بریان
راهزنی به راه آمده، در سفره مهمانی شاه، دو کبک بریان دید و خندید. سبب خنده را پرسیدند. گفت: «در جوانی، تاجری را غارت کردم و خودش را کشتم. پیش از مردن، رو به دو کبک کرد و گفت: شاهد باشید. یاد حماقتش افتادم.» پادشاه گفت: «آن دو کبک شهادتشان را دادند.» و فرمان به قتلش داد.