یک کتاب، یک داستان، یک خاطره
امروز به صورت اتفاقی، با همسرم به یک فروشگاه خاص رفتیم: فروشگاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. در میان کتابهای داستان، چند مورد را دیدم که مرا به سالهای انتهایی دهه شصت برد. برخی از این کتابها را در قالب جایزه از طرف پدر و مادرم، مدرسه و یا محل کار پدرم، دریافت کرده بودم. دیدن و ورق زدن این کتابها، بسیار بسیار لذت بخش بود. اما یکی از کتابها، بیش از همه برایم خاطرهانگیز شد.
در میانههای پاییز ۱۳۶۹، در سینما فرهنگیان تبریز، در جشن تقدیر از دانشآموزان ممتاز، کتاب «گربهها و خروسها» را جایزه گرفتم. پدرم در شرکت موتورسازان، از خانواده شرکتهای صنعتی تراکتورسازی تبریز، شاغل بود و این قبیل مراسمها، هر ساله توسط روابط عمومی این شرکت برگزار میشد. رکن اصلی این جشنهای تقدیر و بسیاری از برنامههای بینظیر دیگر آن شرکت، جناب آقای اخوان، مدیر روابط عمومی بودند. ایشان، به گردن من و همه فرزندان کارکنان آن شرکت، حق بسیار بزرگی دارند. همواره دعا گوی ایشان هستم و امیدوارم هر جا که هستند، شاد و تندرست باشند. البته در آینده، از ایشان و الطاف بیکرانشان، بیشتر خواهم نوشت.
کتاب «گربهها و خروسها» و چندین کتاب دیگر را که امروز دیدم، در همان جشنهای تقدیر به عنوان جایزه دریافت کرده بودم و هر کدام را که ورق میزدم، فکر میکردم یک پسر دبستانی هستم و شوقی عجیب وجودم را فرا میگرفت. خاطراتی برایم زنده میشدند، که مدتها بود به آنها فکرد نکرده بودم.
از اینها که بگذریم، داستان گربهها و خروسها هم، که داستانی آفریقایی است، بسیار جالب توجه است. داستانی کوتاه و عمیق، که درسهای بزرگی در آن وجود دارند. اگر نشنیدهاید، خلاصه داستان را برایتان تعریف میکنم:
روزی روزگاری دور در آفریقا، خروسها بر گربهها حکومت میکردند. گربهها کار میکردند و تمام بهرهها نصیب خروسها میشد. دلیل تن دادن گربهها به این خفت نیز، ترس آنها از آتش تاج خروسها بود. تا این که روزی، آتش خانه یک گربه خاموش میشود و او میرود تا از آتش تاج یک خروس، برای خانهاش شعلهای بیاورد. خروس خواب بود و گربه متوجه میشود که آتشی در تاج سرد خروس نیست. فردای آن روز، همه خروسها میروند و گربهها زندگی جدیدی را شروع میکنند.