دختری با اراده آهنین
اخیرا یک سخنرانی تأثیرگذار از خانم «شمیم اختر» را شنیدم، که در تِد منتشر شده است [لینک]. شمیم یک دختر پاکستانی است، که توانسته است بر خلاف جریان مرسوم و بر خلاف دختران هم سن و سال خودش در خانه نماند و به مدرسه برود. او پس از تمام کردن دوران ابتدایی و دبیرستان، وارد کالج میشود، کار پیدا میکند، کمک خرج خانواده میشود، وارد دانشگاه میشود، کارهای مهمتر و بزرگتری را در منطقه زندگیاش انجام میدهد، و نهایتا باعث میشود که دید مردم نسبت به تحصیل دختران، تغییر کند.
در منطقهای که او زندگی میکند، نام «شمیم» هم برای پسران استفاده میشود و هم برای دختران؛ لذا با ابتکار عمویش، از سه ماهگی به عنوان یک پسر معرفی میشود. روزی روزگاری، او برای تحصیل در مدرسه و برخورداری از این حق طبیعی، مجبور بود زن بودنش را پشت ظاهر و هویت جعلی پسرانه، پنهان کند. اما الان، به خاطر زحمات او و موفقیتش در عرصه تحصیل، هیچ دختری در دهکده او، در خانه نمیماند و همه مشغول تحصیل هستند. خانم «شمیم اختر»، در میان تمام این محدودیتها، از کوچکترین روزنه امیدی صرف نظر نکرد و هم اکنون، در حال اتمام دوره دکترای تخصصی در رشته «آموزش» است.
آموزش زنان و دختران، و به صورت کلی فراهم آوردن فرصت برابر برای رشد این نیمه مهم جامعه، شاید مهمترین کاری است که بتوان برای بهتر شدن وضعیت هر جامعهای انجام داد. به عقیده شمیم، آموزش باید برای همه آزاد باشد. به زعم من، زمینه رشد باید برای همه فراهم باشد. انصاف نیست که نیمی از جامعه، برای برخورداری از چیزی کاملا عادی، خواه رفتن به مدرسه باشد و خواه حضور در یک ورزشگاه، ناچار به برگزیدن هویتی جعلی برای خودشان باشند. باید همان طور که هستند، مجاز به تحصیل، تفریح، کار، رشد و ترقی باشند. هویت یک انسان، همه چیز اوست و مهمترین چیزی است که باید خودش و دیگران، در مقابل آن احساس مسئولیت و احترام داشته باشند.
نسخه آنلاین سخنرانی خانم «شمیم اختر» در این لینک [+] قابل مشاهده و شنیدن است. به دلیل اهمیت موضوع، متن کامل سخنرانی نیز، که به فارسی ترجمه شده است، در ادامه قابل مطالعه است. امیدوارم شنیدن و خواندن این صحبتها، موثر واقع شود. برای من که، منبعی بینظیر از انگیزه و انرژی بود.
آغاز متن سخنرانی:
اتاقی پر از پسران؛ یک دختر بچه، که به زحمت نه یا ده سال دارد، و در وسط اتاق نشسته است؛ در حالی که با کتابها احاطه شده است. او تنها دختر در میان پسران است، و به شدت دلتنگ اقوام و دوستان دخترش است، که به جای مدرسه، الان در خانههایشان هستند؛ چرا که بر خلاف پسران، امکان حضور و دریافت آموزش در مدرسه را ندارند. چرا که هیچ مدرسه دخترانهای در روستای این دختر نیست.
او در یک طایفه سنتی بلوچ به دنیا آمد، که در آن، زنان و دختران، صرفا به عنوان ناموس شناخته میشوند. او بزرگترین فرزند خانواده است، و زمانی که والدینش منتظر تولد او بودند، میخواستند که فرزندشان یک پسر باشد. اما آنها خوش اقبال نبودند؛ و یک دختر از راه رسید. در خانواده او، این یک موضوع کاملا عادی بود که دختران در داخل خانه نگاه داشته شوند. اما عموی او، که فارغ التحصیل دانشگاه بود، خواست که این دختر فرصتی برای دیدن دنیای اطرافش داشته باشد، و بخشی از جامعه باشد. خوشبختانه، او نامی داشت که هم برای مردان قابل استفاده بود و هم برای زنان. از این رو، عمویش فرصت تغییر در زندگی این دختر را درک کرد. او تصمیم گرفت که این دختر را، مثل یک پسر بار بیاورد.
در سه ماهگی، آن دختر به جای این که یک دختر بچه باشد، یک پسر بچه شد. او رشد و زندگی یک پسر را تجربه میکند. او اجازه پیدا میکند که بیرون برود و در کنار پسران، آموزش ببیند. او آزاد است، و اعتماد به نفس دارد. او مشاهده میکند، و به بیعدالتیهای کوچکی که هر روز به زنان و دختران روستایش روا داشته میشود، توجه دارد. زمانی که روزنامه به خانه او میآید، او نگاه میکند و میبیند که روزنامه از بزرگترین مرد به جوانترین مرد، دست به دست میشود. زمانی که روزنامه به دست زنان میرسد، دیگر اخبارش کهنه شدهاند.
او کلاس هشتم را تمام میکند. از الان ترسها شروع میشوند. اینجا دیگر انتهای خط آموزش او خواهد بود، چرا که نزدیکترین دبیرستان در آن منطقه، پنج کیلومتر با آنجا فاصله دارد. پسرها دوچرخه دارند، و آزاد هم هستند. اما او میداند که پدرش به او اجازه نخواهد داد که به تنهایی به مدرسه برود، حتی اگر ظاهری پسرانه داشته باشد. پدرش میگوید: «من نمیتوانم اجازه دهم که این کار را بکنی. و وقتش را هم ندارم که با تو تا مدرسه بیایم و برگردم. متأسفم، این موضوع غیر ممکن است». دخترک بسیار ناراحت شد. اما یک معجزه اتفاق افتاد. یکی از اقوام دور، پیشنهاد میدهد که کلاس نهم و دهم را در طول تعطیلات تابستان، به او بیاموزد. این طور بود که او توانست دیپلم بگیرد. دختری که در موردش صحبت شد، خودم هستم، شمیم؛ که همین الان دارد با شما حرف میزند.
طی قرون گذشته، مردم برای هویتشان جنگیدهاند. افراد برای هویت، ملیت و قومیتشان، دوست داشته شدهاند و یا دارای امتیاز بودهاند. همین طور، افراد به خاطر ملیت، هویت، نژاد، جنسیت و دینشان، مورد نفرت بودهاند و یا طرد شدهاند. هویت شما، موقعیت شما را در جامعه مشخص میکند؛ مستقل از این که کجا زندگی میکنید. به همین دلیل اگر از من بپرسید، من به شما خواهم گفت که از این سئوال مربوط به هویت، متنفرم. میلیونها دختر در این دنیا، صرفا به خاطر مونث بودنشان، از حقوق پایه خود محروم میشوند. من هم با همین سرنوشت مواجه میشدم، اگر خودم را به شکل پسران در نمیآوردم. من مصمم بودم که درس خواندن و آموختن را ادامه دهم، تا آزاد باشم. حتی پس از پایان مدرسه، رفتن به کالج برای من، کار سادهای نبود. من برای سه روز، دست به اعتصاب غذا زدم. پس از آن بود که من اجازه پیدا کردم، وارد کالج شوم.
به این ترتیب، من کالج را تمام کردم. دو سال بعد، زمانی که میخواستم وارد دانشگاه بشوم، توجه پدرم به برادران کوچکترم جلب شد. آنها باید به مدرسه میرفتند، شغل مطمئنی میداشتند و از خانواده حمایت میکردند. و به عنوان یک زن، جای من خانه بود. اما من تسلیم نشدم. من برای یک برنامه دو ساله ثبت نام کردم تا یک بازرس سلامت بانوان باشم. سپس در مورد برنامه توسعه روستایی تردیپ (Thardeep) چیزهایی شنیدم، که یک نهاد غیر انتفاعی است و برای توانبخشی به جوامع روستایی کار میکند. مخفیانه از خانه دور شدم. پنج ساعت تمام در راه بودم، تا خودم را به جلسه مصاحبه شغلی برسانم. اولین باری بود که این قدر از خانه دور بودم. تا آن زمان، این قدر به آزادی نزدیک نشده بودم. خوشبختانه، کار را گرفتم؛ اما سختترین بخش، مواجهه با پدرم بود.
اقوام و آشنایان او را در خصوص سرگردانی و انحراف دخترش، میترساندند، و به خاطر این که دخترش از مرزها رد شده است، او را دست میانداختند. زمانی که به خانه برگشتم، فقط میخواستم که موقعیت شغلیام در تردیپ پذیرفته شود. همان شب، همه وسایلم را در یک کیف جمع کردم، و به اتاق پدرم رفتم و گفتم: «صبح فردا، اتوبوس میآید. اگر به من اعتماد داری، اگر مرا باور داری، مرا بیدار خواهی کرد و خودت به ایستگاه اتوبوس خواهی برد. اگر این کار را نکنی، حساب کار دستم خواهد آمد». بعدش رفتم و خوابیدم. صبح فردا، پدرم همراهم بود تا مرا به ایستگاه اتوبوس ببرد.
آن روز، من اهمیت کلمات را متوجه شدم. فهمیدم که چطور کلمات قلب ما را لمس میکنند، و چطور کلمات نقش مهمی را در زندگی ما بازی میکنند. من متوجه شدم که کلمات، قویتر از جنگیدن هستند. در سازمان تردیپ، با پاکستانی آشنا شدم که قبلا نمیشناختم؛ کشوری که بیش از آنچه من تصور میکردم، پیچیده است. تا آن زمان، فکر میکردم که من زندگی سختی داشتهام. اما آنجا دیدم که زنان، در بخشهای دیگر پاکستان، چه چیزهایی را تجربه میکنند. چشم من به حقایق گشوده شد. برخی زنان یازده فرزند داشتند؛ اما چیزی برای تغذیه آنها نداشتند. برای تهیه آب، بعضی از آنها باید روزی سه ساعت راه میرفتند تا به چاه آب برسند. نزدیکترین بیمارستان، حداقل ۳۲ کیلومتر با آنها فاصله داشت. اگر زنی باردار، درد زایمان داشت، باید با شتر او را به بیمارستان میرساندند. فاصله زیاد بود؛ و اغلب زنان در مسیر، زندگیشان را از دست میدادند.
حالا دیگر این موضوع چیزی بیش از یک شغل برای من شده بود. من قدرتم را کشف کردم. با دریافت حقوق، توانستم برای خانوادهام پول بفرستم. اقوام و همسایگان، متوجه این موضوع میشدند. آنها داشتند متوجه اهمیت آموزش میشدند. در همان زمان، برخی از والدین، دخترانشان را به مدرسه فرستادند. آرام آرام، حضور زنان در کالج، قابل قبول و آسانتر شد. امروز، دیگر هیچ دختری در روستای من، بیرون از مدرسه نیست.
دختران در حال کار کردن در مراکز بهداشت بودند؛ و حتی در ادارت پلیس. زندگی خوب شده بود. اما جایی در قلب من، این فکر وجود داشت که در منطقه ما، فراتر از دهکده من، نیاز به تغییرات بیشتر وجود دارد. این زمان بود که من در برنامه فیلوشیپ آکومن عضو شدم. آنجا بود که رهبرانی مثل خودم را دیدم که از مناطق مختلف کشور آمده بودند. دیدم که آنها چطور زندگیشان را به خطر میاندازند. تازه داشتم معنای واقعی رهبری را متوجه میشدم. لذا تصمیم گرفتم که به منطقه خودم برگردم، و در یک مدرسه دور معلم بشوم؛ مدرسهای که برای رسیدن به آن، باید هر صبح و عصر، دو ساعت سوار اتوبوس میشدم. با این که سخت بود، اما در همان روز اول متوجه شدم که تصمیم درستی گرفتهام. روز اولی که وارد مدرسه شدم، دیدم که همه آن «شمیم»های کوچک، به من خیره شدهاند؛ با رویاهایی در چشمانشان؛ همان رویاهایی که من در کودکیام داشتم.
دختران مشتاق یادگیری هستند، اما مدرسه به اندازه کافی معلم ندارد. دختران با امید مینشینند، چیزی یاد نمیگیرند، و مدرسه را ترک میکنند. من نمیتوانستم تحمل کنم که چنین چیزی اتفاق میافتد. عقب نشینی در کار نبود. من هدفم را پیدا کرده بودم. از تعدادی از دوستانم خواستم که برای تدریس به من کمک کنند. با کارهای فوق برنامه و کتابها، دخترانم را با دنیای بیرون آشنا میکردم. در مورد بهترین رهبران جهان، مانند مارتین لوتر کینگ و نلسون ماندلا، با آنها صحبت میکردم. سال قبل، تعدادی از دانشآموزان ما، وارد کالج شدند. خود من هم، هیچ وقت تحصیل را متوقف نکردم. امروز، من در حال اتمام دوره دکترای تخصصی (PhD) در حوزه آموزش هستم؛ که به من این امکان را خواهد داد که یک موقعیت مدیریتی در نظام آموزشی داشته باشم، و تصمیمهای بیشتری بگیرم و نقشی محوری در نظام آموزشی ایفا کنم.
باور دارم که بدون آموزش دختران، نمیتوانیم دنیایی صلح آمیز داشته باشیم. نمیتوانیم ازدواج کودکان را کمتر کنیم. نمیتوانیم نرخ مرگ و میر نوزادان را کاهش دهیم. نمیتوانیم نرخ مرگ و میر مادران را کمتر کنیم. به همین دلیل، باید پیوسته و همگی با هم کار کنیم. حداقل، من دارم نقش خودم را بازی میکنم؛ با این حال که مقصد، نزدیک نیست. راه سادهای در پیش نداریم. اما من رویاهایی را در چشمانم دارم، و حالا دیگر نمیخواهم به گذشته نگاه کنم. سپاسگزارم.
پایان سخنرانی.
وحید موسی او غلی
آقای دکتر کلامی خیلی متشکرم از این پست و متن ارزشمند شما واقعا لذت بردم از خوندن تک تک کلمه ها؛ و همچنین تشکرمیکنم از خانم شمیم که انقدر به فکر آینده دختران روستا ها خودشون هست .
علی اکبر
آقای هریس یه شخصه شیفته ذهن زیبا و ایدئولوژی هاتون شدم همیشه پیروز و سربلند باشی