خاطرهای از مرداد ۶۹
در عاشورای سال ۱۳۶۹، که مصادف با روز پنج شنبه و ۱۱ مرداد بود، به تازگی اول دبستان را تمام کرده بودم و هنوز ۷ سالم نیز، تمام نشده بود. پدرم تصادف سختی را در اردیبهشت ۶۹ داشت و به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و میتوانست راه برود. طبق رسم هر ساله، ما روز عاشورا را در تبریز نمیماندیم و به زادگاهم، شهر هریس میرفتیم. سال ۶۹ هم، همین طور بود. مادرم سالها پیش، به خاطر بهبودی من از یک بیماری سخت، نذری داشت که بخشی از آن، این بود که من ۷ سال تمام، روز عاشورا در کنار دسته عزاداران محل بگردم و لباس سفید بپوشم.
مراسم عزاداری با شروع نماز ظهر عاشورا تمام میشد و پس از آن، میتوانستم لباس سفید را از تنم در بیاورم. همان حوالی ظهر بود که نمیدانم چه شد، و موقع پریدن از جوی آب، سرم به سنگی خورد و شکست. اطرافیان به شوخی میگفتند که: «بو ایل، باشیوی دا یاردین» (به ترکی). یعنی: «امسال سرت را هم شکافتی» (مثل افراد قمه زن). این بخش را تا حدودی به یاد دارم. اما خاطره دیگری از آن روز دارم، که به مراتب واضحتر در یادم مانده است.
همان روز خبر آمد که، صدام حمله کرده است. در واقع صدام به کویت حمله کرده بود؛ نه به ایران. اما بچه ۷ ساله با این جزئیات کاری ندارد. من بیشتر از شکستن سرم، نگران این بودم که باز هم صدام برگشت. حتی تا چند ماه پیش، پدرم با عصا و به زحمت راه میرفت؛ اما این موضوع به اندازه حمله صدام مرا نگران و ناراحت نمیکرد. خاطرات فراوان و وحشتناکی را از آژیرهای قرمز زمان بمباران دارم که همه آنها، در آن زمان از ذهنم میگذشتند. فکر میکردم همین الان است که در باز شود و صدام بیاید.
یکی دو هفته بعد، بازگشت اسرای ایرانی شروع شد و استدلال اطرافیان برای من این بود که: «ببین! اسیرها را هم آزاد کردهاند؛ جنگ تمام شده است». به یاد دارم که برای استقبال، به فرودگاه تبریز رفتیم و با شنیدن و دیدن آن اخبار خوب، تا حدود زیادی آرام شدم. دیگر خیالم راحت بود که، واقعا جنگی در کار نیست.