آرزوی ساعتساز نابینا
سالهای پایانی جنگ و آژیرهای وضعیت قرمز را، کم و بیش به یاد دارم. حقیقتا روزهای سختی بودند. خانه ما تا ۱۵ سالگی من، در غرب تبریز و نزدیک یک کارخانه کبریتسازی بود. برجهای صنعتی این کارخانه، که شبیه آدمکهای بزرگ بودند، در هنگام غروب آفتاب، منظره هولناکی داشتند. ۸ یا ۹ ساله بودم و هنوز فکر میکردم که یکی از آن آدمکها، صدام است؛ ترس عجیبی داشتم. عمیقا معتقدم که جنگ، بزرگترین آفت بشریت است و امیدوارم، نه در ایران و نه در هیچ کجای جهان، جنگی در نگیرد.
امروز سوم خرداد است؛ روز آزادی خرمشهر. این روز را همه رزمندگان و ایثارگران، از زن و مرد، از جوان تا پیر، با همدلی و تلاشی بیبدیل، در تاریخ ایران ماندگار کردند. سهم من از جنگ، فقط همان آدمکهای خیالی بودند، که شاید با یک نگاه نکردن، رنگ میباختند. اما خیلیها، با واقعیت هولناک جنگ، رو در رو بودند؛ جان دادند، اما خاک به دشمن ندادند. الحق که کاری سخت است و از هر کسی ساخته نیست.
آنها که در جبهه میجنگیدند، هنرشان و ارزش کارشان، کاملا مشخص و ارزشمند است. اما بهتر است یک نگاه به فیلم «آباجان» هم بیاندزیم. بخش مهمی از حماسه بزرگ ایرانیان، آباجانهای مظلومی بودند که یک یا چند فرزندشان را، به قربانگاه فرستادند. اگر جنگ بیش از آنچه الان دیده میشود، خسارت به بار نیاورده است؛ اگر وطن باقی ماند؛ و اگر ذرهای از خاک ایران را به دشمن ندادیم؛ به خاطر افرادی است که نه با خلق خدا، بلکه با خود خدا معامله کردند؛ چه جان خودشان را و چه جان عزیزانشان را.
اما خسارت بزرگتر جنگ همین است که افرادی را که این جرأت و همت را دارند، میبلعد. چه خوب میشد، آرزوی ساعتساز نابینای فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» برآورده میشد و جوانی که در تصویر این نوشته آرام آرمیده است، بیدار میشد، بر میگشت، صاحب خانواده و فرزند میشد، کار میکرد و در یک شغل شریف، با خدا معامله میکرد؛ اما نه بر سر جانش. کاش میشد.
عليرضا
متن زیبایی بود …
اما شاید تفاوت این آدمها با ما، همان معامله شان با خدا بر سر جانشان باشد.
ای کاش هیچوقت هیچکجا جنگی نباشد.