حکایت شهادت دادن دو کبک بریان
راهزنی به راه آمده، در سفره مهمانی شاه، دو کبک بریان دید و خندید. سبب خنده را پرسیدند. گفت: «در جوانی، تاجری را غارت کردم و خودش را کشتم. پیش از مردن، رو به دو کبک کرد و گفت: شاهد باشید. یاد حماقتش افتادم.» پادشاه گفت: «آن دو کبک شهادتشان را دادند.» و فرمان به قتلش داد.
البته، اصل این حکایت را در «کشکول شیخ بهایی» خوانده بودم. نسخه نقل شده از این حکایت توسط شیخبهایی، به این صورت است:
صاحب «حیوه الحیوان» هنگام ذکر نام کبک، نقل میکند که یکی از سران کرد، بر سر خوان یکی از ملوک مهمان شد. دو قطعه کبک بریان شده را دید و از مشاهده آنها خندید. حضار مجلس از خنده بیجای او سئوال نمودند. گفت: در ایام شباب، به رهزنی اشتغال داشتم. در حالتی که چابکسوار حرص و آز، سمند جهدم را به ربودن طوق قمری و تاج تارک هدهد، در تک و تاز میداشت، به تاجری رسیدم. شاهباز بلندپرواز طمع، چنگ و چنگال را به هوای طعمه مال و منال او تیز کرده، آنچه از نقد و جنس همراه داشت، از او گرفتم و همت بر قتل او گماشتم تا به مکان آخرتش راهنمایی کنم. چندین عجز و لابه نمود، سودی نبخشید. پیش از حلول اجل به جانب کوهی که دو کبک در آن میخرامیدند، نگاه کرد و گفت: ای کبکها شاهد باشید این قطاع الطریق، بیجرم و جنایت مرا به قتل میرساند. حال که کبکها را دیدم، یادم از کشته خویش آمد و به حماقت تاجر خندیدم. ملک را از این واقعه، آتش قهر و غضب مشتعل [شد] و خرمن صبر و سکون از یاد رفت. همان دم به شهادت کبکها، به تیغ آبگون، برات عمر او را در صفحه خاک شستشو دادند.