۳ خرداد ۱۳۹۶

آرزوی ساعت‌ساز نابینا

سال‌های پایانی جنگ و آژیرهای وضعیت قرمز را، کم و بیش به یاد دارم. حقیقتا روزهای سختی بودند. خانه ما تا ۱۵ سالگی من، در غرب تبریز و نزدیک یک کارخانه کبریت‌سازی بود. برج‌های صنعتی این کارخانه، که شبیه آدمک‌های بزرگ بودند، در هنگام غروب آفتاب، منظره هولناکی داشتند. ۸ یا ۹ ساله بودم و هنوز فکر می‌کردم که یکی از آن آدمک‌ها، صدام است؛ ترس عجیبی داشتم. عمیقا معتقدم که جنگ، بزرگ‌ترین آفت بشریت است و امیدوارم، نه در ایران و نه در هیچ کجای جهان، جنگی در نگیرد.

۱۴ خرداد ۱۳۹۵

حواس‌هایی که پرت هستند

معمولا عادت دارم مقدمه و پیش‌گفتار کتاب‌ها را نیز مطالعه کنم و اغلب دیده‌ام که مطالب جالبی در این مقدمه‌ها گفته می‌شود، که قطعا ارزش خواندن دارند. یادم هست که در کتاب «ساعت‌ساز نابینا» (The Blind Watchmaker)، اثر ریچارد داوکینز (Richard Dawkins)، در بخشی از مقدمه، نویسنده در خصوص یکی از دغدغه‌هایش صحبت کرده است، که دلیل طرح آن دغدغه، موضوع بحث این نوشته است؛ دغدغه‌ای که به نظر می‌رسد به او تحمیل شده است.