۳ بهمن ۱۳۹۶

امنیت پنهانی

یکی از آسیب‌هایی که در متن جامعه و در بستر فضای مجازی می‌توان مشاهده کرد، فحاشی و استفاده از کلمات نامناسب است. به طور خاص در شبکه‌های اجتماعی، این موضوع به اشکال مختلف خودش را نشان می‌دهد؛ گاه در زیر پست یک شخصیت وطنی و یا در صفحه یک چهره بین المللی. از طرفی مشکلات عدیده‌ای در فرهنگ رانندگی ایران دیده می‌شوند و به زعم من، بخشی از دلایل بروز این موارد، با دلایل فحاشی گسترده در فضای مجازی، مشترک است.

۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست …

صبح امروز برای خرید نان، از خانه بیرون رفتم. در حالی که پیاده به سمت نانوایی می‌رفتم، شاهد اتفاق ناخوشایندی بودم. مرد جوانی با ماشینش، در خلاف جهت مجاز، وارد کوچه‌ای شده بود، و در ماشینش را هم باز گذاشته بود؛ به نحوی که، افرادی که در مسیر صحیح می‌خواستند عبور کنند، به سختی می‌توانستند رد شوند. پیرمردی با ماشین سواری‌اش می‌خواست رد شود، و بوق ملایمی زد که این جوان، در ماشینش را ببندد و اجازه عبور بدهد. اما واکنش مرد جوان، به جای عذرخواهی و یا عمل به خواسته پیرمرد، این حرف بود که: «تریلی نیست که. رد میشه. برو. چرا بوق می‌زنی؟»؛ و چند حرف ریز و درشت دیگر، که نمی‌توانم بازگو کنم.

۱۴ آذر ۱۳۹۵

ترکش کلمات و ارواح زخمی

هفته گذشته، در یکی از ایام تعطیل، در منزل مشغول به کار بودم. فردی در حال عبور از کوچه، مشغول صحبت با تلفن همراه بود. صدایش به قدری زیاد بود، که انگار در منزل ما مشغول مکالمه بود. اما مشکل، فقط صدای بلند این فرد نبود. او در حال مشاجره بود و از کلمات بسیار رکیکی استفاده می‌کرد. هم حس بدی را منتشر می‌کرد و هم ادبیات نامناسبی را اشاعه می‌داد.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

قانون، اخلاق و شرافت انسانی

چند وقت پیش، فیلم پل جاسوس‌ها (Bridge of Spies)، محصول ۲۰۱۵ و ساخته استیون اسپیلبرگ را دیدم. فیلم، همان طور که انتظارش را داشتم، یک شاهکار بود؛ به خصوص بازی زیبای تام هنکس و دیالوگ‌های اثرگذاری که در فیلم استفاده شده بود، بیش از همه، جلب نظر می‌کرد. فیلم مربوط به سرگذشت واقعی جیمز بریت داناوان، یک وکیل آمریکایی است، که تلاش‌های زیادی را برای آزادی زندانیان کرده است، که یکی از معروف‌ترین آن‌ها، مبادله اسرا میان شوروی سابق و آمریکا، در دهه ۶۰ میلادی است و در فیلم مذکور، این موضوع به تصویر کشیده شده است.

۷ فروردین ۱۳۹۵

اخلاق کلاغ‌ها

چند ماه پیش، صبح یکی از روزهای جمعه با همسرم، برای صرف صبحانه به یکی از پارک‌های نزدیک منزل رفتیم. بساط صبحانه را که پهن کردیم، بعد از مدتی یک کلاغ در نزدیکی ما فرود آمد. از نگاه و حرکاتش متوجه شدیم که غذا می‌خواهد. تکه‌ای نان و پنیر به آن کلاغ دادم. این بار با صدا غذا خواست و من هم درخواستش را پاسخ دادم.